سفرنامه شمال- خرداد 91
عزیز دلم هفته پیش رفتیم شمال و انقدر به شما خوش گذشت که من از خوشی تو غرق لذت بودم . اول بگم که در این سفر با خاله راز و عمو نیما همراه بودیم. که دیگه تصمیم گرفتیم با یک ماشین بریم و با ماشین عمو نیما رفتیم. با اینکه صبح خیلی زود بیدارت کردم ولی به شوق سفر بدون نق زدن بیدار شدی با بابایی حموم کردی و آماده شدی. ساعت 5:30 راه افتادیم. وقتی به یه جای قشنگ و پر آب رسیدیم برای صبحانه نگه داشتیم و کنار رودخانه صبحانه خوردیم که کلی کیف کردی. البته تو و خاله راز سردتون بود و با پتو به دورتون میچرخیدین. و همین باعث شادی و خنده برای تو کوچولوی قشنگم بود. تمام عشقت هم به این بود که سنگهارو بندازی تو آب . و از این کار خیلی لذت بردی. عمو ن...